تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

من یوسف
غالبا بیدارم، پس یوسف بیدارم
زبان و ادبیات فارسی را پنج سالی بهمراه فقه و مبانی حقوق در دانشگاه رضوی(ع) جویده ام، اینجا مینویسم و سعی دارم چاشنی دقت را همواره کنار خودکارم اضافه کنم اگر نپسندیدید گوشزد نمایید
ممنونم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۶/۰۸
    .

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

همسر:امییییییر پاشو لنگ ظهره ،پاشو دیگه...چقد میخوابی؟؟؟؟

امیر:چیه خانم بذار یه روز جمعه بخوابیم...چقد غر میزنی

همسر:پاشو تنبلی نکن، یه نگاهی به ریخت و قیافت بکن شدی یه کوهی از چربی، پاشو کمی ورزش کن

امیر: ورزش؟ ورزش بکنم که چی بشه؟ تو این همه ورزش کردی چی شد؟

همسر: میبینی که چقد سرحال و شادم، همیشه سحرخیز هستم،کارامو بموقع انجام میدم، به فکر زندگیمونم

امیر:چی؟ تو کاراتو میکنی؟ اونم سرموقع؟ دقیقا منظورت کدوم کاراست؟

همسر:هر روز صب میرم با دوستام پیاده روی، ظهرا بموقع غذا سفارش میدم بعدازظهرا میرم خرید،شبا هم که سر وقت به مهمونیام میرسم، هفته ای هم دو روز با بچه های گروه یوگا میریم کوهنوردی، تازشم تو زن به این خشکلی و خوش اندامی کجا میتونی پیدا کنی

امیر: آره واقعا خیلی زحمت میکشی اینا همه از فواید  ورزش کردنه؟؟؟؟

همسر:بعله، الکی نیست که میگن "عقل سالم در بدن سالم"

امیر: آره راست میگی عقل سالم!!!!

البته جناب سعدی میفرمایند

تن آدمی شریف است به جان آدمیت     نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

لطفا سروصدا نکن بذار کوه چربی یه، یه ساعتی بخوابه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۶
یوسف بیدار

چشمت نمایشی از شعرِشراب بود
جام و قوافیِ موزون سراب بود
آهسته دُر بریز ای خدای شعر
آزادی این مردمان انقلاب بود


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۰
یوسف بیدار



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۵
یوسف بیدار

چند وقتیه کسی دیگه بهم توجهی نمیکنه ،٥سال پیش که شهرداری آخرین تغییرات رو توی خیابون ٢٢ انجام داد منم اومدم اینجا، من موندم و این خیابون منتهی به مرکز شهر با آدمایی که هراز اینجا رد میشن،آدم هایی از رنگ و نژادهای مختلف،آدم هایی با انواع لباس ها و ژست های منحصر به فرد،هر روز بچه هایی رو میبینم که مدرسه میرن و توی راه از آرزوهایی که دارن حرف میزنن،پر از عشق و انرژی هستن پر از خواستن پر از امید،هر روز دانشجوهای پسر و دختری رو میبینم که توی هوای روشنفکری پرواز میکنن و سودای تغییر دنیا توی سرشونه،گاهی به حرفاشون گوش میدم چقد خوب حرف میزنن و بدون اینکه مخاطبی داشته باشن از طرح ها و برنامه هاشون واسه آینده میگن البته خیلی وقتا قمپز هم درمیکنن بخصوص زمانایی که با معشوقه بسر میبرن،هر روز مواجه میشم با آدمایی که به زمین و زمون فحش میدن ولی وقتی یکی باهاش دو کلام حرف حساب میزنه مثل مسلسل ِبی هدف شمارو آماج برنامه ها و ایده هاشون قرار میدن اینجا هر روز پر میشه از آدمهایی که پر از برنامه هستن، حتی فاحشه هایی که کنار خیابون دقایقی رو منتظر میمونن،دقیق و مو به مو به مرور هر اونچیزی که امیخواد اتفاق بیوفته میپردازن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۰۱
یوسف بیدار

به گواه بسیاری از منتقدین ادبی معاصر "حسین منزوی" را باید پدر غزل سرایی معاصر دانست که تمام علوم و فنون ادبی گذشته را آموخته و در معیار و قالب شعر امروزی به همراه تمام مضامین مدرن گنجانده است. اما منظور از مدرن نه آن چیزی است که در آثار بعضی از شاعران دیده می‌شود که بیشتر رنگ اضمحلال و تکرار دارد و چیزی به شعر و شاعری نمی‌افزاید.

آثار حسین منزوی سرشار از صلابت و استواری شعر شعرای پیشین خود است، اما صراحتا نمی‌توان گفت منزوی دنباله رو چه کسی است. زیرا با زیرکی تمام توانسته از هر شاعری آنِ حقیقی او را دریابد و در شعر خود بگنجاند، در این خصوص خود منزوی می‌گوید: " در شعر هیچ الگویی نداشته‌ام، ولی به حافظ، مولوی، سعدی و خیام ارادت داشته‌ام. نیما، شاملو، فروغ و نادرپور برایم بسی عزیزند".

از دیگر ویژگی‌های شعر منزوی که موید محدود نبودن وی به هیچ سبک و سیاق شعری است می‌توان به استفاده از تغزل برای مضامین اجتماعی دانست که می‌گوید: هرچند پایگاه تغزل را عشق و عاشقی دانسته‌اند ولی به گمان من، تغزل می‌تواند هر نوع حدیث نفسی را در برگیرد حتی اگر اجتماعی و عرفانی باشد".

از این مهم اینگونه برداشت نشود که هر نوع حدیث نفسی مراد است! متاسفانه امروزه عده‌ای از وزن پردازان که نام شاعری برایشان بسیار ثقیل است با خلق معیاری مدعی آن هستند که در ساحت مقدس شعر هرچیزی می‌گنجد و دست به خلق آثار اروتیک می‌زنند تا بدین وسیله در برهه‌ای از زمان مورد تشویق عده‌ای عام قرار گیرند که این مسئله از شعر منزوی دور است. منزوی هرگز اسیر جریانات شعری زمانه خود مانند موج نو و شعر فرم و ... نشده است و از معنا گریزی واهمه داشته است.

 

خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود

...و ماه را ز بلندایش به روی خاک، کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم _ موازیان به ناچاری _

که هر دو، باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریب کار دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۹
یوسف بیدار

نزدیک دهم فروردین بود حال و هوای خونه اصلا مساعد نبود آخه اولین سالی بود که روز مادر بابا خونه نبود تا مثل همیشه مادر رو سورپرایز کنیم این غم بیشتر از همه توی صورت مادر پیدا بود با اینکه هرسال طوری وانمود می‌کرد که انگار سوپرایز شده اما مطمئن بودیم که اون به یک تبریک ساده دلخوشه و این به یاد هم بودن رو دوس داره.

روز مادر رو با یه تبریک ساده و یه هدیه کوچیک سعی کردم واسه مادرم قشنگ کنم راستش روز زیاد خوبی نبود هرلحظه امکان داشت مامان بزنه زیرگریه این چند روزی که بابا نیست مامان خیلی شکننده و حساس شده منم تموم سعیمو می‌کردم که هوای مامان رو بیشتر داشته باشم و روزا بیشتر کنارش باشم تا اینکه چند وقت پیش فهمیدم دوم اردیبهشت روز پدر هستش و این عمق فاجعه رو بیشتر میکرد خدا خدا میکردم که بابا تا اونموقع بیاد و مرهم دل مادر بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۰
یوسف بیدار

با شدت گرفتن صدای رفت و آمد ماشین‌های توی خیابون چشمامو بازکردم و مثل هر روز چشمم به لامپ سوخته آویزون سقف افتاد خیلی سخته که بتونم تکون بخورم شب سختی رو پشت سر گذاشتم تنم کرخت و پر از درده وقتی به حرفای احمد فکر میکنم دوس ندارم پاشم دوس دارم فقط بخوابم و این دنیا و آدماشو نبینم مگه من چمه؟ من هم دوس دارم که تشکیل خونواده بدم و از زندگی لذت ببرم یادم میاد اولین باری که به احمد موضوع رو گفتم با حالتی که معلوم بود طفره رفته گفت: باشه بهش فکر میکنم بهتره به فکر کسب و کار باشی،کسب و کار واسه من کجا پیدا میشه؟ من فقط دیپلم ریاضی دارم تنها کاری که میتونم بکنم حل کردن چندتا معادله است قبلنا هرکی دیپلم ریاضی داشت میرفت معلم میشد اما احالا چی! روزها و شب‌ها توی اتاقی که احمد واسم کرایه کرده میگذرونم کارم فقط شده مرور خاطراتی که از قبل واسم باقی مونده از بچگی‌ای که مثل برق و باد گذشت از پدر و مادری که زود از دستش دادیم و من موندم و احمد و از همه مهم‌تر از دین و ایمونی که سعی تو حفظ کردنش دارم دوباره تنم گر گرفته به خودم جرات میدم و یه یاعلی میگم شاید ایندفعه خدا مراد دل منم بده و من واسه سرموقع خورن چندتا قرص محتاج کسی نشم.

شب شد احمد اومد پیشم و من ازش خواستم که دستی واسم بالا بزنه که با این جمله احمد مواجه شدم که ضربش سنگین‌تر از موجِ انفجاری بود که ٢٧ سال پیش توی سرم پیچید و به این روزم انداخت:

"تو زن داشتی اما کسی دیگه اومد گرفتش زن میخوای چیکار"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۸
یوسف بیدار

چند روز پیش واسه پیدا کردن یه آدرسی مجبور شدم ٤٥ دقیقهای رو بین کوچه پس کوچههای یکی از محلههای مشهد سر درگم بچرخم چیزی که خیلی نظرمو جلب کرد فراوونی رستورانها و کترینگهای موجود بود که داشتن پیک رایگان واسشون دیگه مزیت حساب نمیشد.

حاجی: حاج خانم، حاج خانم جان بیاین سبزی تازه چیدم

حاج خانم: ممنون حاج اقا چه سبزی تازه و خوش رنگی، خداروشکر امسال زمینمون خوب بار داده‌هاااا

حاجی: آره الحمدالله، یادش بخیر قدیما باباجان خدابیامرز دستش برکت بود وقتی بذر میریخت هر یه دونش صدتا میشد یاد اون روزا بخیر، خانم جان یه زحمتی بکش یه قورمه سبزی بار بذار با بچه‌ها دور هم بخوریم

حاج خانم: چشم حاج اقا

سال ١٣٩٥

(صدای آیفن)

مادر: سعییییید سعییییید،برو غذارو آوردن

پدر: باشه خانم

(چند لحظه بعد،صدای بسته شدن درب)

سعید: به به چه بویی، هممممم... سپهر جان بابا بیا ناهار بخوریم، خانم بدو بیا تا یخ نکرده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۶
یوسف بیدار

زندگی متوسط رو به پایینی داشتیم پدرم یه کارگر ساده بود و دنیا رو از دریچه خودش و تجربیاتش میدید  مادرم زنی مهربون و خونه دار بود و اموراتش بیشتر به ترو خشک کردن خواهر کوچکتر از خودم میگذشت  زنی قانع و محجوب بود اعتقاد داشت تنها کسی که توی زندگی باید فدا بشه مادره و از هیچ کاری برای شوهر و بچه هاش مضایقه نمیکرد و من هم جوونکی ١٨ ساله که سال چهارم دبیرستان بودم و به بلندپروازی شهره، عشق سینما و بهروز وثوقی دوس داشتم یه روزی دیده بشم اتاقم پر از عکسای بازیگرای سینما و توی سرم هر سه شنبه سودای پیچوندن مدرسه و رفتن به سینما و توی دلم ترسِ بابام که بفهمه و شب با کمربند سیاه و کبودم کنه،یادم میاد اون زمون توی مدرسه اقای محبی معلم اجتماعی وظیفه هدایت تحصیلی بچه هارو  داشت و بقول خودش متناسب با استعدادهای بچه ها و نیاز جامعه بچه هارو به رشته خاصی هدایت میکرد یه روز که پیشش رفته بودم توی لیست دانشگاها و رشته ها چشمم به کنکور هنر و رشته بازیگری افتاد خیلی واسم  جالب بود درموردش از اقای محبی پرسیدم و جوابی که بهم داد این بود:"بازیگری واسه تویی که بابات کارگره و یه دوزاری رو رو هوا میزنه نمیتونه نون آبدار باشه، بهتره یه رشته انتخاب کنی که توش راحت پول دراری خرج خودتو خانوادتو بدی"

رشته نون آبدار، اون زمون نمیفهمیدم یعنی چی و اصلا به حرفای اقای محبی توجهی نکردم و سعی کردم به هرشکلی هست مختصر اطلاعاتی راجع به رشته بازیگری کسب کنم و اگه خدا بخواد توی دانشگاه این رشته رو انتخاب کنم آخه گمون میکردم خیلی بلدم و استعدادشو دارم شنیده بودم استعداد و علاقه آدماست که تو هرچیزی موفقشون میکنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
یوسف بیدار

در این نوشتار تلاش شده است که به تحلیل روانکاوی از سه شخصیت اصلی داستان چندتا جعبه کارور پرداخته شود به گونه ای که این شخصیت ها از چه عقده های روانی رنج می برند و این عقده ها به چه شکلی در بافت داستان نمود پیدا کرده است.

اولین شخصیت که به آن پرداخته می شود شخصیت مرد داستان است که ماجرای هجرت مادر خود را از شهر محل زندگی خود شرح می دهد. او در درون خود دریایی متلاطم دارد که  در داستان تنها فقط چند جمله از آن بروز میکند روای داستان اول شخص است و تمام ماجرای از زبان مردی است که درونگراست و توانایی بروز آنچه که در درون خود میگذرد را ندارد و از این خودفرورفتگی رنج میبرد که در جریان داستان به این مهم اشاره میکند "جیل همیشه هرچه در دلش باشد به زبان می آورد"

 شروع داستان بدون مقدمه است: "مادرم اثاثش را جمع کرده و آماده رفتن است" از رفتن مادر سخن میگوید و پرداختن به حداقل ها در جملات و عدم زمینه چینی برای ورود به موضوعات نشان از وجود ابهام در ذهن مرد داستان است که دلیل جابجایی های مکرر مادر را نمیداند و درست زمانی که همه چیز درحال خوب پیش رفتن است مادرش از راه میرسد و از نظرش این اتفاق خوبی نیست او از شغل جیل بیزار است و این یکی از ناراحتی های اوست و او نمیتواند آن را حل کند، انتخاب جیل از عقده مادرستیزی مرد داستان میتواند باشد که جیل را جایگزین مادر کرده و از سوی دیگر وجود عقده ادیپ و تلاش برای تصاحب مادر او را در تعارضی شدید قرار داده که عدم رضایت او از جیل این تعارض را تشدید میکند و از طرفی مرد تعلق خود و جیل را به مکانی واحد را نشان میدهد "می خواهد پرده ای برای خانمان پیدا کند" و بدین شکل دست به فرافکنی میزند و این همان فرافکنی است که فروید بعنوان یکی از مکانیسم های دفاعی از آن یاد میکند

از دیگر نمونه های بروز وجود عقده ادیپ در مرد داستان را میتوان در سمت انتهایی داستان پیدا کرد که مادر را در آغوش میگیرد و "نازنین" صدا میزد از لفظی که پدرش برای صدا زدن مادر استفاده میکرده است.

جیل

او تحت هیچ عنوان نمیخواهد زندگی جدیدی را که شروع کرده از دست بدهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۰
یوسف بیدار