تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

من یوسف
غالبا بیدارم، پس یوسف بیدارم
زبان و ادبیات فارسی را پنج سالی بهمراه فقه و مبانی حقوق در دانشگاه رضوی(ع) جویده ام، اینجا مینویسم و سعی دارم چاشنی دقت را همواره کنار خودکارم اضافه کنم اگر نپسندیدید گوشزد نمایید
ممنونم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۶/۰۸
    .

مینا

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۵ ب.ظ

شیرآبو که باز کردم با اولین قطراتی که از دوش سرازیر شد به خودم اومدمو از هپروتی که توش سیر میکردم خارج شدم،برای هزارمین بار همه چی رو مرور کردم توی آشپزخونه ظرفی نبود که نشسته باشه اتاق خواب و هال مرتب بود،وای مینا همیشه لباساشو روی تخت میذاره،نکنه چیزی جامونده باشه، مینا!!!!
کاش میتونستم باهاش این موضوع رو درمیون بذارم اونم حقشه که از این ماجرا خبر داشته باشه،حدود یکسالی هست که هروقت میام در این مورد باهاش حرف بزنم یچیزی مانع میشه هر روز که میگذره این رابطه محکم تر میشه و گفتنش به مینا سخت تر،مینا همیشه سرکاره!خیلی تلاش میکنه،نمیدونم کارش براش مهمه یا خرج این زندگی،مهم نیست هر کدوم که باشه دلیلِ خوبیه واسه شب و روز کار کردنش،سر درآوردن از شیفتش همیشه برای سخت ترین کار ممکن بود به این فکر میکنم که چقد زور زدم که مطمئن شم این چند ساعتو خونه نیست خستگی عجیبی روی شونه هام احساس میکنم شاید بهتر  بود که بهش میگفتم شاید اگه زودتر از اینا باهاش درمیون میذاشتم انقد دلم مثه سیر و سرکه نمی جوشید،حس و حال عجیبیه انگار زیر پوستم موجودی هی سُر میخوره و طولِ تنمو بالا و پایین میره،اولین بارِ چنین قراری رو میذارم و همین کار رو مشکل میکنم
با داغی آب گرم حموم به خودم اومدم دوباره
وای ساعت حدودای ٩ الاناست که اون بیاد باید سریع برم بیرون خودمو خشک کنم و لباسمو بپوشم،پوشیدن لباسایی که مینا روز تولدم برام خریده بود خیلی سخته انگار جنس لباسا عوض شده بود انگار الیافشون از سنگ و آهن بود چقد ضخیم و سنگین،کاش به مینا میگفتم و کاش باخبر بود یجورایی خود مینا هم مقصره، توی تموم این سالها نشده کمی بیشتر بهم نزدیک بشه و بیشتر و صمیمی تر باهم حرف بزنیم همیشه سرکار بود و دلش به درآمدی که کسب میکرد خوش بود خب حتما توجیه خوبیه برای درطول روز نبودنش
باهاش تماس گرفتم که کی میرسه؟ گفت نزدیکه  یه چهار راه دیگه مونده که برسه دوباره  قلبم شروع به تبش مرد، شقیقه هام گر گرفت و نوک انگشتام یخ زد ای وای چه اتفاقی برام افتاده؟ توی اینه به خودم یه نگاهی انداختم حتما با دیدن این گونه های سرخ شدم ناراحت میشه نه نباید اونو ناراحت کنم اون تنها کسیه که دوسش دارم،نکنه دلیل همه این تغییرات نگفتنم به مینا باشه! مینا خیلی به گردنم حق داره اون بیشتر از هرکسیه دیگه دوسم داره! لعنت به این احساسات لعنتی
صدای ممتد زنگ و عجله ای که ازش فهمیده میشد یه لحظه زمان رو نگه داشت احساس میکردم پاهامو میخ زدن به زمین، میشنیدم اما خشک شده بودم اون اومده بود و من پر از احساس گرم و سرد،گرم از این که میبینمش و سرد از اینکه نمیدونم مینا راضیه یا نه
با هر سختی ای که بود خودمو به ایفن رسوندم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم،آخرین نگاهمو به خونه کردم و از آماده بودن همه چیز مطمئن شدم، وقتی درو باز کردم این مینا بود که پشت درب بود انگار همه چیز تار شده بود و این مینا بود توی مرکز نگام صاف و شفاف نقش بسته بود،انگار کسی پوست سرمو از پشت میکشید و هی آب سرد میریخت پشتم،گُر گرفتم،مینا پرسید خوبی؟ منتظر کسی بودی،منم با صدایی لرزون که از وسط سینم به زور بیرون میومد گفتم آره،یعنی آره خوبم ولی نه منتظر نیستم. وای مینا حتما بو برده اون چرا اینوقت روز اومده خونه،توی همین احساسات و حرفا بودم که زنگ خونه زده شد...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۱
یوسف بیدار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی