تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

من یوسف
غالبا بیدارم، پس یوسف بیدارم
زبان و ادبیات فارسی را پنج سالی بهمراه فقه و مبانی حقوق در دانشگاه رضوی(ع) جویده ام، اینجا مینویسم و سعی دارم چاشنی دقت را همواره کنار خودکارم اضافه کنم اگر نپسندیدید گوشزد نمایید
ممنونم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۶/۰۸
    .

برشی از یک واقعیت

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۵ ب.ظ

زندگی متوسط رو به پایینی داشتیم پدرم یه کارگر ساده بود و دنیا رو از دریچه خودش و تجربیاتش میدید  مادرم زنی مهربون و خونه دار بود و اموراتش بیشتر به ترو خشک کردن خواهر کوچکتر از خودم میگذشت  زنی قانع و محجوب بود اعتقاد داشت تنها کسی که توی زندگی باید فدا بشه مادره و از هیچ کاری برای شوهر و بچه هاش مضایقه نمیکرد و من هم جوونکی ١٨ ساله که سال چهارم دبیرستان بودم و به بلندپروازی شهره، عشق سینما و بهروز وثوقی دوس داشتم یه روزی دیده بشم اتاقم پر از عکسای بازیگرای سینما و توی سرم هر سه شنبه سودای پیچوندن مدرسه و رفتن به سینما و توی دلم ترسِ بابام که بفهمه و شب با کمربند سیاه و کبودم کنه،یادم میاد اون زمون توی مدرسه اقای محبی معلم اجتماعی وظیفه هدایت تحصیلی بچه هارو  داشت و بقول خودش متناسب با استعدادهای بچه ها و نیاز جامعه بچه هارو به رشته خاصی هدایت میکرد یه روز که پیشش رفته بودم توی لیست دانشگاها و رشته ها چشمم به کنکور هنر و رشته بازیگری افتاد خیلی واسم  جالب بود درموردش از اقای محبی پرسیدم و جوابی که بهم داد این بود:"بازیگری واسه تویی که بابات کارگره و یه دوزاری رو رو هوا میزنه نمیتونه نون آبدار باشه، بهتره یه رشته انتخاب کنی که توش راحت پول دراری خرج خودتو خانوادتو بدی"

رشته نون آبدار، اون زمون نمیفهمیدم یعنی چی و اصلا به حرفای اقای محبی توجهی نکردم و سعی کردم به هرشکلی هست مختصر اطلاعاتی راجع به رشته بازیگری کسب کنم و اگه خدا بخواد توی دانشگاه این رشته رو انتخاب کنم آخه گمون میکردم خیلی بلدم و استعدادشو دارم شنیده بودم استعداد و علاقه آدماست که تو هرچیزی موفقشون میکنه

سال چهارم بدترین دوران زندگیم بود باید واسه آیندم تصمیم میگرفتم و از همه مهمتر توی اطرافیانم کسی رو نداشتم که از تصمیم باخبر بشه مادرم از آینده و انتخاب شغل چیزی سرش نمیشد اون فقط دوس داشت من سربه راه باشم ولی نمیدونستم بازیگرا سربه راه هستن یا نه پدرمم که بعضی روزای زمستون بهش کار نمیخورد و زودتر میومد خونه، کل شبو می نشست به نصیحت کردن من میگفت: بیا ببرمت بذارم حجره اصغراقا کارای دفتریشو انجام بده، بسه هرچی درس خوندی ببین پسر اقا نادر اونجاست و چه زندگی بخور و نمیری واس خودش دست و پا کرده!"

هربار که اینو میشنیدم دلم بحال جفتمون میسوخت بحال بابام که انقد از من دوره، بحال خودم که کسی رو ندارم که باهاش حرف دلمو درمیون بذارم

روزا و شبها میگذشت پدر بیش از پیش روی رفتنم به حجره اصغراقا تاکید میکرد بماند که چقدر بهم سرکوفت میزد که مفت خورمو به درد هیچکاری نمیخورم

یه بار یادمه بهش گفتم: میخوام برم دانشگاه ادامه تحصیل بدم

پوزخندی زد و گفت: دانشگاه؟ دانشگاه رفته هاش بیکارن؟ قدیما هرکی دیپلم میگرفت میبردنش مدرسه درس بده! الان چی فقط شده پول و پارتی" بازم باب نصیحت رو باز کرد که بیا ببرمت پیش اصغر اقا، اصرارای بابام باعث شده بود که خیلی از اصغراقا بدم بیاد فکر میکردم اگه اصغر اقا و پسر نادرکله پز نبودن چقد راحت میتونستم زندگی کنم و شاید بابام بیشتر دوسم داشت

با تموم گرفتاریایی که بود روز و شب رو طی میکردم و تموم فحشا و طعنه هایی که واسه خریدن کتابای هنری میزد رو به جون میخریدم و تا روز کنکور

کنکور رو دادم عملکردم بد نبود، حدود ٤٥ روز گذشت و جوابش اومد قبول شده بودم ،دانشگاه تهران، خوشحال بودم که بهترین دانشگاه نصیبم شده اما غم بزرگی به دلم بود چطور با پدرم مطرحش کنم؟ پدری که هر چندوقت یبار منو یادش میوفتاد اونم دقیقا زمونی که پولی واسه خرج کردن نداشت و منو به چشم مصرف کننده میدید و از این غم بزرگتر که کسی نیست که توی حسی که داشتم همراهیم کنه و بفهمه چه کار ارزشمندی کردم

خلاصه با هر خفت و خواری ای که بود درسمو ادامه دادم و توی چندتا همایش و جشنواره کوچیکِ دانشجویی بعنوان بازیگر و کارگردان مقام های ریز و درشتی آوردم روزگار کم کم منو با تموم ضعفای مادی و معنوی ای که از قبل داشتم به سمت یه هنرمند شدن هدایت میکرد پدرم از دنیا رفته بود و نبود که ببینه پول همه جا رُل بازی نمیکنه و استعداد و علاقه میتونه آدمو به موفقیت برسونه آقای محبی هم که گمون میکردم دیگه بازنشسته شده بود نبود که ببینه فقط نون و آبدار بودن حرفه مهم نیست

مدتی بعد از فارغ التحصیل شدن با گروهی که از زمان دانشجویی باهم فعالیت داشتیم تصمیم گرفتیم دست به یه پروژه بزرگ بزنیم تا شاید بتونیم سری بین سرها پیدا کنیم و سودای شهره شدنی که از بچکی توی وجودم بود رو به حقیقت گره برنیم برای پیشبرد پروژه نیاز مالی شدید داشتیم و طبق معمول اعضای گروهمون توان پرداخت هزینه ها رو نداشت، تصمیم بر این شد که بگردیم و یه تهیه کننده پیدا کنیم که سرمایه گذار کارمون باشه روزها و هفته ها میگذشت و ما دنبال یه تهیه کننده خوب و کار بلد بودیم خیلی هاشون اصلا توجهی به کارمون نمیکردن و قرار ملاقاتی باهامون نمیذاشتن و خیلی های دیگه هم ریسک سرمایه گذاری روی کار چندتا جوون رو نمیکردن تا اینکه یه روز یکی از همکلاسی های قدیمیمو دیدم که بهم پیشنهاد داد طرحمون رو به تهیه کننده ای که جدیدا اسمش رو زبونا افتاده و کارشم گرفته و اتفاقا پول و پله خوبی هم داره نشون بدیم و یه تیری توی تاریکی بندازیم شاید قبول کنه که اگه قبول کنه نونمون توی روغنه چون کارارو خوب پیش میبره و اونم بخاطر سرمایه گذاری کلانیه که میکنه

شنبه بود با دفتر سینمایی استاد ستوده تماس گرفتیم و درخواست ملاقات کردیم که با کلی اصرار و خواهش از ما و اکراه از سمت منشی دفتر چهارشنبه قرار شد بین جلسات استاد بریم و درمورد پروژه صحبت کنیم

نمیدونم شنبه تا چهارشنبه چطور گذشت فقط فهمیدم اینکه میگن زمان به اعتبار احساسات میگذره چیه و این استرس و غمِ نا امیدی کل این چند روز رو توی وجودم موج میزد کلی دعا میکردم که قبول کنه تا شاید به اون آرزوهایی که همیشه انتظارشو میکشیدم بعد این همه سال برسم

روز چهارشنبه شد و رفتم دفتر استاد ستوده و بعد از هماهنگی هایی که منشی کرد اجازه ورود دادن وقتی در اتاق استاد ستوده رو باز کردم و چشمم به استاد افتاد جاذبه زمین چندین برابر شد انگار خون توی رگام خشک شده بود و تبدیل شده بودم به سنگی که صدتا جرثقیل هم نمیتونستن تکونش بدن، تازه بود که فهمیدم شغل نون و آبداری که اقای محبی میگفت یعنی چی و دقیقا منظور بابام از پوزخندی که به روم زد و گفت باید پول و پارتی داشته باشی چی بود

استاد ستوده ای که اونروز رفته بودم ببینمش  اصغراقای حجره دار بود که حجره شو فروخته بود و با سرمایه هنگفتش زده بود توی خط هنر و سینما.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۶
یوسف بیدار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی