تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

تک برگِ سخن

اینجا فضایی برای داستان،شعر و کمی نقد است

من یوسف
غالبا بیدارم، پس یوسف بیدارم
زبان و ادبیات فارسی را پنج سالی بهمراه فقه و مبانی حقوق در دانشگاه رضوی(ع) جویده ام، اینجا مینویسم و سعی دارم چاشنی دقت را همواره کنار خودکارم اضافه کنم اگر نپسندیدید گوشزد نمایید
ممنونم

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۶/۰۸
    .

۲ مطلب با موضوع «برش» ثبت شده است

با شدت گرفتن صدای رفت و آمد ماشین‌های توی خیابون چشمامو بازکردم و مثل هر روز چشمم به لامپ سوخته آویزون سقف افتاد خیلی سخته که بتونم تکون بخورم شب سختی رو پشت سر گذاشتم تنم کرخت و پر از درده وقتی به حرفای احمد فکر میکنم دوس ندارم پاشم دوس دارم فقط بخوابم و این دنیا و آدماشو نبینم مگه من چمه؟ من هم دوس دارم که تشکیل خونواده بدم و از زندگی لذت ببرم یادم میاد اولین باری که به احمد موضوع رو گفتم با حالتی که معلوم بود طفره رفته گفت: باشه بهش فکر میکنم بهتره به فکر کسب و کار باشی،کسب و کار واسه من کجا پیدا میشه؟ من فقط دیپلم ریاضی دارم تنها کاری که میتونم بکنم حل کردن چندتا معادله است قبلنا هرکی دیپلم ریاضی داشت میرفت معلم میشد اما احالا چی! روزها و شب‌ها توی اتاقی که احمد واسم کرایه کرده میگذرونم کارم فقط شده مرور خاطراتی که از قبل واسم باقی مونده از بچگی‌ای که مثل برق و باد گذشت از پدر و مادری که زود از دستش دادیم و من موندم و احمد و از همه مهم‌تر از دین و ایمونی که سعی تو حفظ کردنش دارم دوباره تنم گر گرفته به خودم جرات میدم و یه یاعلی میگم شاید ایندفعه خدا مراد دل منم بده و من واسه سرموقع خورن چندتا قرص محتاج کسی نشم.

شب شد احمد اومد پیشم و من ازش خواستم که دستی واسم بالا بزنه که با این جمله احمد مواجه شدم که ضربش سنگین‌تر از موجِ انفجاری بود که ٢٧ سال پیش توی سرم پیچید و به این روزم انداخت:

"تو زن داشتی اما کسی دیگه اومد گرفتش زن میخوای چیکار"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۸
یوسف بیدار

زندگی متوسط رو به پایینی داشتیم پدرم یه کارگر ساده بود و دنیا رو از دریچه خودش و تجربیاتش میدید  مادرم زنی مهربون و خونه دار بود و اموراتش بیشتر به ترو خشک کردن خواهر کوچکتر از خودم میگذشت  زنی قانع و محجوب بود اعتقاد داشت تنها کسی که توی زندگی باید فدا بشه مادره و از هیچ کاری برای شوهر و بچه هاش مضایقه نمیکرد و من هم جوونکی ١٨ ساله که سال چهارم دبیرستان بودم و به بلندپروازی شهره، عشق سینما و بهروز وثوقی دوس داشتم یه روزی دیده بشم اتاقم پر از عکسای بازیگرای سینما و توی سرم هر سه شنبه سودای پیچوندن مدرسه و رفتن به سینما و توی دلم ترسِ بابام که بفهمه و شب با کمربند سیاه و کبودم کنه،یادم میاد اون زمون توی مدرسه اقای محبی معلم اجتماعی وظیفه هدایت تحصیلی بچه هارو  داشت و بقول خودش متناسب با استعدادهای بچه ها و نیاز جامعه بچه هارو به رشته خاصی هدایت میکرد یه روز که پیشش رفته بودم توی لیست دانشگاها و رشته ها چشمم به کنکور هنر و رشته بازیگری افتاد خیلی واسم  جالب بود درموردش از اقای محبی پرسیدم و جوابی که بهم داد این بود:"بازیگری واسه تویی که بابات کارگره و یه دوزاری رو رو هوا میزنه نمیتونه نون آبدار باشه، بهتره یه رشته انتخاب کنی که توش راحت پول دراری خرج خودتو خانوادتو بدی"

رشته نون آبدار، اون زمون نمیفهمیدم یعنی چی و اصلا به حرفای اقای محبی توجهی نکردم و سعی کردم به هرشکلی هست مختصر اطلاعاتی راجع به رشته بازیگری کسب کنم و اگه خدا بخواد توی دانشگاه این رشته رو انتخاب کنم آخه گمون میکردم خیلی بلدم و استعدادشو دارم شنیده بودم استعداد و علاقه آدماست که تو هرچیزی موفقشون میکنه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
یوسف بیدار