برشی از تلخی
با شدت گرفتن صدای رفت و آمد ماشینهای توی خیابون چشمامو بازکردم و مثل هر روز چشمم به لامپ سوخته آویزون سقف افتاد خیلی سخته که بتونم تکون بخورم شب سختی رو پشت سر گذاشتم تنم کرخت و پر از درده وقتی به حرفای احمد فکر میکنم دوس ندارم پاشم دوس دارم فقط بخوابم و این دنیا و آدماشو نبینم مگه من چمه؟ من هم دوس دارم که تشکیل خونواده بدم و از زندگی لذت ببرم یادم میاد اولین باری که به احمد موضوع رو گفتم با حالتی که معلوم بود طفره رفته گفت: باشه بهش فکر میکنم بهتره به فکر کسب و کار باشی،کسب و کار واسه من کجا پیدا میشه؟ من فقط دیپلم ریاضی دارم تنها کاری که میتونم بکنم حل کردن چندتا معادله است قبلنا هرکی دیپلم ریاضی داشت میرفت معلم میشد اما احالا چی! روزها و شبها توی اتاقی که احمد واسم کرایه کرده میگذرونم کارم فقط شده مرور خاطراتی که از قبل واسم باقی مونده از بچگیای که مثل برق و باد گذشت از پدر و مادری که زود از دستش دادیم و من موندم و احمد و از همه مهمتر از دین و ایمونی که سعی تو حفظ کردنش دارم دوباره تنم گر گرفته به خودم جرات میدم و یه یاعلی میگم شاید ایندفعه خدا مراد دل منم بده و من واسه سرموقع خورن چندتا قرص محتاج کسی نشم.
شب شد احمد اومد پیشم و من ازش خواستم که دستی واسم بالا بزنه که با این جمله احمد مواجه شدم که ضربش سنگینتر از موجِ انفجاری بود که ٢٧ سال پیش توی سرم پیچید و به این روزم انداخت:
"تو زن داشتی اما کسی دیگه اومد گرفتش زن میخوای چیکار"